اسرار ازل را نه تو دانی و نه من,ابو سعید ابوالخیر
اسرار ازل را نه تو دانی و
نه من
وین حرف معما نه تو خوانی و
نه من
اسرار ازل را نه تو دانی و
نه من
وین حرف معما نه تو خوانی و
نه من
صداقت، عشق و مهربانیت باید از درون
تو بیاید نه از آنچه آموخته ای
یا از اعتقاداتت
دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد
به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران
به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
ترازو گر نداری پس تو را زو رهزند هر کس
یکی قلبی بیاراید تو پنداری که زر دارد
تو را بر در نشاند او به طراری که میآید
من روز خویش را
با آفتاب روی تو
کز مشرق خیال دمیده است آغاز میکنم
من با تو می نویسم و می خوانم
من با تو راه می روم و حرف می زنم
وز شوق این محال
که دستم به دست توست
من
سخن های دانندگان بشنوی
مگوی آن سخن کاندرآن سود نیست
لحظه ها تنها مهاجرانی هستند که
هرگز باز نخواهند گشت
هرگز !
نذر نگاهت ، به همه می رسد
جز من !
که می مانم
“با کاسه ی خالی در انتظار”
و حالا
جانا حدیث حسنت در داستان نگنجد
رمزی ز راز عشقت در صد زبان نگنجد
جولانگه جلالت در کوی دل نباشد
جلوه گه جمالت در چشم و جان نگنجد