با آفتاب روی تو کز مشرق خیال دمیده است,فریدون مشیری

 من روز خویش را

من روز خویش را

با آفتاب روی تو

کز مشرق خیال دمیده است آغاز میکنم

من با تو می نویسم و می خوانم

من با تو راه می روم و حرف می زنم

وز شوق این محال

که دستم به دست توست

من

جای راه رفتن پرواز می کنم

آن لحظه که مات

در انزوای خویش

یا درمیان جمع

خاموش می نشینم

موسیقی نگاه تورا گوش می کنم

گاهی میان مردم

در ازدحام شهر غیر از تو

هرچه هست فراموش می کنم