بس که من با درد هجرانت مدارا کرده ام,نواب صفا
بس که من با درد هجرانت
مدارا کرده ام
خویش را در حلقه ی عشاق
رسوا کرده ام
اشک را گفتم چرا میریزی
ای دیوانه
گفت روزن امیدی از این گوشه
پیدا کرده ام
بس که من با درد هجرانت
مدارا کرده ام
خویش را در حلقه ی عشاق
رسوا کرده ام
اشک را گفتم چرا میریزی
ای دیوانه
گفت روزن امیدی از این گوشه
پیدا کرده ام
در نهانخانه ی جانم
گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
رنگ اشکم بی تو دارد ارغوانی می شود
سرفه هایم تازگی ها آن چنانی می شود
انتظارت کار دارد دست چشمم می دهد
رفته رفته عینکم ته استکانی می شود
هرچه غم بود از دلم با اشک بیرون شد ولی
خاطراتت پشت پلکم بایگانی می شود
کوه طاقت هم که باشی عشق آبت می کند
شانه های مرد عاشق استخوانی می شود
گاه مثل بیژن و یوسف به چاهت می کشد
گاه جسمت مثل عیسى آسمانی می شود
شب به شب جنگ ست بین عقل من با عشق تو
نقش من هم این وسط پا در میانی می شود
چشم و ابروی خشن از بس که می آید به تو
گاهی آدم عاشق نامهربانی می شود
صفحه ای از دفترم را باد با خود برد و رفت
داستان عشق ما فردا جهانی می شود
بی تو اطرافم پر از ارواح سرگردان شده
برنگردی شاعرت قطعاً روانی می شود
کار و بار آدم عاشق ندارد اعتبار
مردنش هم مثل اشکش ناگهانی می شود
اسرار ازل را نه تو دانی و
نه من
وین حرف معما نه تو خوانی و
نه من
دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد
به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران
به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
ترازو گر نداری پس تو را زو رهزند هر کس
یکی قلبی بیاراید تو پنداری که زر دارد
تو را بر در نشاند او به طراری که میآید
من روز خویش را
با آفتاب روی تو
کز مشرق خیال دمیده است آغاز میکنم
من با تو می نویسم و می خوانم
من با تو راه می روم و حرف می زنم
وز شوق این محال
که دستم به دست توست
من
سخن های دانندگان بشنوی
مگوی آن سخن کاندرآن سود نیست